دوکوهه
نمی دونم به دوکوهه رفتید یا نه
خیلی خوب می شه صدای پای بسیجی هارو شنید خیلی خوب می شه شهید همت رو احساس کرد خیلی خوب می شه رازو نیاز شهیدان و در دل شب شنید
می تونی ببینی که زمین به دنبال رازداران خویش است و می توانی بشنوی صدای نوحه زمین را در فراق لاله ها
ای دوکوهه خوب می دانم دلت برای دعای شهدا سخت دلتنگ است ولی تو چه کرده ای که سزاوار این همه گشته ای
و حال : دوکوهه جایگاه عاشقانی که از کاروان خود جایی مانده اند
ای زمین تو چه می کنی با صدای این عاشقان هنگامی که سر بر خاک می گذارند و با یاران دردو دل می کنند و در فراق یار گریه سر می دهند
ای خدا این لاله های نازنین چه رازو نیازی با تو داشتند که مورد توجه تو قرار گرفتند و چیده شدند؟...
شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتند این نردبان را
چرا بستند راه آسمان را
شهید تو بالا رفته ای من در زمینم
برادر روسیاهم شرمگینم
می دونم بارها و بارها به مزار شهیدان سر زدی مبینی چه احساسی داری؟؟؟
دلت می خواد تو هم یکی از اونا باشی ولی با خودت می گی اونا کجا و من کجا چه آرزوی بی جایی!...
ولی دوباره به این موضوع فکر می کنی که این گل های نازنین چه رازی و چه گفتگویی با خدا داشتن که این طوری چیده شدن همش دلت می خواد به خودت بد و بیراه بگی ، بگی این همه گناه کردی به کجا رسیدی به غیر از این بود که از خدا دور شدی و محب دنیا؟؟
بازم برمی گردی به این جمله که اونا کجا و من کجا؛ به خودت می گی اونا حقشون بوده شهادت نوش جونشون حتما لایق بودن هی یه نگاه به خودت می کنی و یه نگاه به مزار شهیدان دیگه نمی تونی جلوی اشکتو بگیری؛ پشیمونی از این همه گناه از این همه غفلت؛ همین موقعست که یواش یواش شروع به حرف زدن با خدا می کنی؛
خدایا می دونم گنه کارم می دونم روسیاهم می دونم دلت نمی خواد صدامو بشنوی … ولی اینو می دونم که خدای من رحمان و رحیمه همیشه منتظر بندهاش هست خوب منم اومدم ولی با یه کوله بار از گناه خدایا با این حال بازم منو قبول می کنی؟
یه حسی بهت می گه مگه می شه قبولت نکنه همین حس باعث می شه ادامه بدی ؛ با همه شرمندگی و پشیمونی از گناه ولی با امید ؛ از خدا می خوای که ببخشتت با تمام وجود می گی خدایا منو ببخش منو عفو کن منو بیامرز؛خدایا به حق این شهیدای گمنام به حق چشم منتظر مادرای این شهیدا از من بگذر از من بگذر..
خدایا من خسته ام از همه گناهام ؛من خسته ام از خودم ؛ همین لحظه هاست که یه چیزی تو دلت خالی می شه با تمام وجود احساس می کنی خدا تحویلت گرفته؛ احساس می کنی تمام وجودت پر از نور خدا شده می بینی کوله بارت مثل اول سنگین نیست ؛ شرمنده این همه لطف و این همه محبت می شی ؛ یواش یواش اشکاتو پاک می کنی سرتو بالا می گیری ؛ نگاهت به آسمون می افته ؛ خدارو می بینی که داره بهت لبخند می زنه انگار نه انگار که گناهی مرتکب شدی ؛ سرتو می اندازی پایین یه نگاه دیگه ای به مزار شهیدا می کنی شروع می کنی با هاشون حرف زدن؛ بهترین سلام ها و درودها بر شما شهیدان عزیز؛ داداشای خوب من رفتید و مارو تنها گذاشتید ؛ اخه این درسته … بابا ما هم دل داریم ما هم خسته ایم این درسته از نردبون شهادت بالا رفتید و نردبون و برداشتید ؛ پس ما چی ؟؟؟
حداقل برامون دعا کنید ؛ دعا کنید ما هم آدم بشیم شاید این طوری به آسمون راهی پیدا کردیم شاید دعا ی شما و این دلای خسته درهای شهادت و یه بار دیگه باز کرد و ما هم عاقبت به خیر و سعادتمند از این دنیا رفتیم
شاید…
یا علی
همسر حاج ابراهیم همت می گفت یه روز نگاه کردیم به چشمای حاجی گفتیم حاج همت خیلی چشماتون زیباست خدا هم نمی گذاره چیزای زیبا تو این دنیا بمونه و اونو برای خودش برمی داره
حاجی اگر روزی شهید شدی مطمئنم خدا این چشمارو با خودش می بره
همسر شهید همت می گفتند این چشما یکی به خاطر این زیبا بود که به گناه باز نشده بود یکی به خاطر اینکه هر فقط سحر پا می شدم می دیدم این چشما در خونه خدا چه اشکی میریزن
گفتم من مطمئنا این چشما رو خدا خاطرخواه شده
آخر در عملیات خیبر این شهید از بالای لب هاش سرشون میره و خدا این چشمارو با قابش برد
قطعه ای از بهشت ؛ مقر ابا الفضل عباس ؛ سه راهی شهادت ؛ زمانی که بچه های تفحص هیچ شهیدی رو پیدا نمی کردند گفتند چی شده انگار شهیدان با ما قهر کردند دلشون گرفته بود می گفتن حتی لیاقت نداریم استخواناشون و جمع کنیم یه پلاک ببریم یه مادر رو شاد کنیم خیلی نگران بودن تا اینکه یه نفر یه پیشنهاد داد ؛ بیاد به قمر بنی هاشم متوسل بشیم نشستن رو خاکا و متوسل شدن به صاحب دست های بریده علمدار کربلا کسی که باب الحوائجه و حتی امام حسین هم هر جا در کربلا کارشون گره می خورد به عباس رو می انداختن خلاصه نشستن و به علمدار کربلا متوسل شدن بعد بلند شدن و شروع کردند به زیرو رو کردن خاک ، دیدن یه جنازه زیر خاکه اوردنش بیرون دیدن الله اکبر اسم این شهید عباسه ، شهید عباس امیری، یه نفر گفت شاید اتفاقی به هر حال از این حرفا که امروز زیاده دوباره گشتن تا یه جنازه شهید دیگه ی پیدا کردند دیدن دست این جنازه حالا تو یه عملیاتی قطع شده و مصنوعیه ، جنازرو بیرون کشیدن دیدن اسمش اباالفضل اباالفضلی ،فهمیدن اینجا خیمه گاه اباالفضل عباسه این شد که اسم اینجارو گذاشتن حسینیه اباالفضل عباس
یکی از فرماندهان جنگ می گفت خدا رحمت کنه حاج عبدالله ضابط و؛ گروه تفحصی اورده بود داشت برای ما خاطره می گفت، می گفت خیلی دوست داشتم سید مرتضی آوینی و ببینم یه روز به رفقاش گفت یه کاری بکنید ما حاج مرتضی رو ببینیم؛ نشد گذشت تا اینکه حاج مرتضی تو فکه رو مین رفت و به آسمون پر کشید و شهید شد یه وقتی با همین کارروانا اومدم مناطق جنگی و شب یه جایی مستقر شدیم خوابیده بودم تو خواب حاج مرتضی رو دیدم باهاشون حرف زدم کلی درد و دل کردم گفتم آقا سید خیلی دوست داشتم وقتی زنده بودید می دیدمتون ولی توفیق نشد به من گفت نگران نباش فردا ساعت 8صبح بیا پل کرخه منتظرتم.صبح که از خواب بیدار شدم تو درست و الکی بودن خواب شک داشتم گفتم حالا برم ببینم چی می شه رفتم سر قراری که با من گذاشته بود ولی نیم ساعت دیر رسیدم دیدم خبری از آوینی نیست داشتم مطمئن می شدم که خواب و خیاله سربازی که اون نزدیکی نگهبانی می داد اومد نزدیکه من گفت آقا شما منتظر کسی هستید گفتم آره با یکی از رفقا قرار داشتیم گفت چه شکلی بود ما هم گفتیم موهای جو گندمی و یه عینک هم داشت و ...گفت عجب رفیقت تا ساعت 8 منتظرت شد نیومدی بعد اومد و به من گفت اگر یکی با این خصوصات اومد بگو منتظرش شدم ولی نیومد گفت که بگم براتون با انگشتش کنار پل یه چیزی نوشته بری و بخونی این فرمانده گریه می کرد رفت دید آره سید براشون نوشته بود فلانی منتظرت بودم نیامدی وعده ما بهشت ؛ سید مرتضی آوینی