صدای پای عاشقان را می شنوید می بینید که با چه اشتیاقی به سوی معشوق خود می روند اونجا که چیزی جزصحرایی خشک و گرم و سوزان نیست ، ای عاشقان به من بگویید به سوی چه کسی می روید ، آیا ما را به خیل خود راه می دهید؟؟؟؟ هیچ صدایی نمی آمد هیچ کس به من نگاه نمی کرد ولی نه، یکی از انها برگشت و به من نگاه کرد آرام آرام به سوی من آمد گفت: چه شده چرا اینقدر بی تابی ؛ تو هم مثل ما عاشقی؛ همه عاشقن فقط این خودمون هستیم که باید بخوایم با گذشتن از همه چیز از همه چیز تو هم مثل ما مشتاق دیدار یار هستی اگر بدویی به ما می رسی فقط اول از همه تکلیفتو با خودت روشن کن گفتم اینا همش حرفه خدا شما رو دوست داشت که بهتون فرصت داد به این بهونه گلچینتون کرد پس ما چی ؟؟؟؟ خدا به شما این فرصت و داد راه شما معلوم بود ولی ما چی تو این دوره، اونم دوره آخرالزمان که بیشتر مردم به کج راهه می رن و ازت می خوان تو هم مثل خودشون گرگ باشی، حالا به من بگید چه طورمی تونم به این کاروان برسم با این همه گناه خواسته و ناخواسته، اینجا بود که به خودم اومدم با خودم گفتم خوب اگر خدا دوستم نداشت نمی گذاشت بیام اینجا نمی گذاشت بیام حس و حال قشنگ عاشقاشو درک کنم و استشمام کنم ؛ به خودم گفتم خدا به من راه عاشقی رو نشون داد فقط به قول اون شهید باید تکلیفمو با خودم روشن می کردم وگر نه راه روشن بود یعنی همیشه روشنه ولی یکی مثل من خودشو با مسائل دنیایی سرگرم می کنه خوب بایدم راه در نظر اون گم شده باشه یا فکر کنه مخصوص یه عده بوده!!!!! همین موقع بود که اون عاشق برگشت به من یه لبخند زد و رفت، رفت پیش دوستاش پیش هم سنگراش رفت... من موندم و یه صحرای گرم و سوزان ولی ای بار گرماش یه طور دیگه ی شده بود دلم می خواست بیشتر گرم شم بیشتر بسوزم تازه فهمیدم این صحرا با اونا چه کرده یه حس تازه داشتمتمام منطقه هانورانی بود پاک بود بهتره بگم بهشت خدا بود تصمیم گرفتم خوب باشم و انشا الله با مدد خود نازنینش طوری زندگی کنم که به لقایش برسم انشا الله