یکی از کسانی که کاروان به مناطق جنگی میاورد می گفت من 8 ساله دارم کاروان می یارم یه روز بین یه کاروانی یه دختر دانشجوی پزشکی بود شلمچه میرفتیم مسخره می کرد فکه می رفتیم مسخره می کرد به طلائیه که رفتیم مسخره کرد توی طلائیه بعد از صحبتام خاک تبرکی دادم به داشجوا و گفتم اینجا قدم گاه اباالفضل عباسه ، این خاک و ببرید هر وقت دلتون گرفت این خاک و بو کنید تا دلتون باز بشه تا خاک و گذاشتم تو مشت این دختر خاک و پرت کرد و گفت این مسخره بازیا چیه؛ تحویل نگرفت رفتیم خرمشهر شب اونجا خوابیدیم
اول صبح دیدم یکی در و محکم میزنه درو باز کردم دیدم همون دختر داره چه جور اشک میریزه می گه یا الله منو ببر طلائیه گفتم تو که می گفتی این کارا مسخره بازیه گفت توروخدا تو دیگه اینو نگو شب که خوابیده بودم یه شهیدی از طلائیه اومد به خوابم گفت می دونی همه اینایی که می یان اینجا میریم در خونشون کارت دعوت می دیم تو رو کی تو خونه ما راه داده تو با اجازه کی پاتو گذاشتی تو طلائیه ، همین خواب این دختر و از این رو به اون رو کرد؛ دختر با اصرار زیاد دوباره اومد طلائیه تا از ماشین پیاده شد کفشاشو در آورد و خودشو انداخت رو این خاکا ... طلائیه چه طلائیه
خدا هم به من این سعادت و داده تا برم مناطق جنگی راستش و بخواید دارم یک ساله می شم از تولدم یک سال می گذره؛ برای همتون دعا می کنم برای همه حتی اون دوستانی که دیگه پیش ما نیستن و جاشون خیلی خالیه البته اگر خدا ازم قبول کنه شما هم منو حلال کنید.
همین...
یا علی